باید برود راه خودش را
عشق،
اما !
چیست
رازِ درکمندِ نگاه
گیسوی های بارانی
ناز بی تکرار کمانی ابروی
طناز
خنده های مستانه
با لبهای کبودِ
از
آتش خشمْ
در آتشکده ِخاموشی
جان می آید به لب
تا از لبت
کلامی عاشقانه را
مهمان باشم
در بستر فردایت
باید برود راه خودش را
عشق،
اما !
چیست
رازِ درکمندِ نگاه
گیسوی های بارانی
ناز بی تکرار کمانی ابروی
طناز
خنده های مستانه
با لبهای کبودِ
از
آتش خشمْ
در آتشکده ِخاموشی
جان می آید به لب
تا از لبت
کلامی عاشقانه را
مهمان باشم
در بستر فردایت
گفتم غزلی دوباره آغاز کنم
تا عقده ای از کار دلم باز کنم
هر چند به اندیشه گلاویز شدم
با دوست نشد راز دل ابراز کنم
#پروین_اسحاقی
سبزه بر سبزه گره خورد ولی ساقه شکست
روی پیشانی ی من آتش سردی بنشست
سیزده گرچه گره خورد به سبزینه ی دشت
راز خوشبختی من در گذر چارده است
#پروین_اسحاقی