با عشقِ تو یک عمر ، مدارا کردم
خود را به تمنای تو رسوا کردم
دیدم که گذشته است آب از سرِ من
آنگاه که چشمِ خویش را ، وا کردم
#پروین_اسحاقی
با عشقِ تو یک عمر ، مدارا کردم
خود را به تمنای تو رسوا کردم
دیدم که گذشته است آب از سرِ من
آنگاه که چشمِ خویش را ، وا کردم
#پروین_اسحاقی
با اینکه دلی بی سرو سامان دارم
عمریست که من به عشق ایمان دارم
چون نور امید بر دلم می تابد
غافل نشوم ز عشق تا جان دارم
#پروین_اسحاقی
با اینکه رُخم زردتر از پاییز است
شعر و سخنم سرد و ملال انگیز است
پژمرده تر از برگ خزانم اما
با عشق تو باغ دل من گلزیز است
#پروین_اسحاقی
هم دوره ی پر شور جوانی گذرد
هم عهد شکست و ناتوانی گذرد
گر لذت عمر خویش خواهی مگذار
بی عشق و امید زندگانی گذرد
#پروین_اسحاقی
این قدر ناز با دل دیوانه ام مکن
رسوا بچشم محرم و بیگانه ام مکن
حالاکه دل سپرده عشق توگشته ام
دمساز اشک و آه غریبانه ام مکن
#پروین_اسحاقی
با نگاهت مستم از پیمانه سرشار عشق
میبرد هر لحظه ام یاد تو در گلزار عشق
در دلم غوغا بپا شد تا تو غوغایم شدی
کرده این غوغا من دیوانه را بیمار عشق
#پروین_اسحاقی
هم دوره ی پر شور جوانی گذرد
هم عهد شکست و ناتوانی گذرد
گر لذت عمر خویش خواهی مگذار
بی عشق و امید زندگانی گذرد
#پروین_اسحاقی
دلم برای تو گاهی بهانه میگیرد
به جانم آتش عشقت زبانه میگیرد
خیال روی تو از من که بیقرار توام
سراغ یک غزل عاشقانه میگیرد
چو در هوای تو پرواز میکنم ؛ هر روز
غم تو مرغ دلم را نشانه میگیرد
به ناز رفتی و هر بار چون کبوتر عشق
غمت به بام دلم آشیانه میگیرد
دلش به بند محبت نبوده است اسیر
کسی که عشق و جنون را فسانه میگیرد
#پروین_اسحاقی
مرا مبتلای خودت ساختی
پس آنگه به شهر دلم تاختی
نوشتی که از عشق من کن حذر
مرا زین سخن گریه انداختی
ولی شاید ای دوست حق با تو بود
مرا با دو خط شعر نشناختی
#پروین_اسحاقی
باید برود راه خودش را
عشق،
اما !
چیست
رازِ درکمندِ نگاه
گیسوی های بارانی
ناز بی تکرار کمانی ابروی
طناز
خنده های مستانه
با لبهای کبودِ
از
آتش خشمْ
در آتشکده ِخاموشی
جان می آید به لب
تا از لبت
کلامی عاشقانه را
مهمان باشم
در بستر فردایت