سبزه بر سبزه گره خورد ولی ساقه شکست
روی پیشانی ی من آتش سردی بنشست
سیزده گرچه گره خورد به سبزینه ی دشت
راز خوشبختی من در گذر چارده است
#پروین_اسحاقی
سبزه بر سبزه گره خورد ولی ساقه شکست
روی پیشانی ی من آتش سردی بنشست
سیزده گرچه گره خورد به سبزینه ی دشت
راز خوشبختی من در گذر چارده است
#پروین_اسحاقی
در میان سفره ی عید دلم
سین منی
واژه
واژه
معنی ی آیات
یاسین منی
در فریب کفر چشمت مذهبم از دست رفت
از نگاهت خوانده ام غارتگر دین منی
تا طلوع صبحدم چشم انتظارت بوده ام
چشم بگشا بر نگاهم صبح شیرین منی
بی تو گویی اتفاق مرگ من افتاده است
کیستی
انگیزه ی رویای
دیرین منی
از هزاران باغ فروردین چشمت خوانده ام
در بهار پیش رو دستان گلچین منی
نقطه ای در مرکز پرگار عشق تو
منم
تو
ستاره
بر مدار ثقل
خونین منی
باز با آن خنجر ابرو بزن زخمی دگر
خوش دلم از این که تو داروی تسکین منی
روی پرچین دلت رقص کبوتر بوده ام
تو
به روی قله های عشق
شاهین منی
من
چگونه
چشم بر می دارم
از دیدار شب
خوشه
خوشه
جلوه ی زیبای
پروین منی
#پروین_اسحاقی
به چشمم جلوگاه ماه هستی
مرا آیینه ی دلخواه هستی
من از نیمە شب نصف جهانم
شما از صبح کرمانشاه هستی
#پروین_اسحاقی
برگردان از زبان فارسی بهمیکنم کردی
لە گلینەی چەوم جیگاێ مانگیدن
ئڕام لە ئاوینە ئاو شەش دانگیدن
من پەروین لە ھووز نسم جەھانم
تو کرماشانی ،ڕا چەو بژانگیدن
هەڵگەردان
#نەسرێن_شەفیعی
وقتی که بازتاب نگاه تو نیستم
چشم انتظار چشم سیاه تو نیستم
از آن غرور و ناز گل سرخ خوانده ام
من غیر خار بر سر راه تو نیستم
بر قاب عکس دیدن من پلک بسته ای
یک پنجره برای پگاه تو نیستم؟
در پیشگاه مذهب عشق تو کافرم
جز مایه ی عذاب و گناه تو نیستم
چشمم شده سفید به امید دیدنت
باور مکن که چشم براه تو نیستم
من از محاق چشم تو دریافتم که من
بر آسمان خاطره ماه تو نیستم
#پروین_اسحاقی
به دنبالت
به شهر نور
گشتم
چو موسی
گم شده در تور
گشتم
به امید تماشای نگاهت
شکست نور در منشور گشتم
زبس دریای چشمت آفتابی ست
شبیه ماهی ی شبکور گشتم
نگاه بی اجازه جرم من بود
فدای آن نگاه شور گشتم
چنان می ترسم از پرخاش چشمت
که حتی از خودم هم دور گشتم
به پرده پرده ی آوازهایم
گهی شور
و
گهی ماهور
گشتم
نمی دانم
که بر
سمفونی ی
عشق
چگونه زخمه ی
سنتور گشتم
نمی دانم
چگونه
در نگاهت
به رنگ وصله ی
ناجور گشتم
#پروین_اسحاقی
شادی من روز میلاد شما ست
اشک شوقم جاری از یاد شما ست
یک پرستو در نگاه من نشست
در سلامش یک بهار تازه است
شمع روشن کردنم با یاد توست
روز خوشبختی ی من میلاد توست
بودنم با بودنت آغاز شد
این قناری با تو در پرواز شد
آتش و پروانه ها را دیده ای
بازی ی دیوانه ها را دیده ای
من به شوق آتشت پروانه ام
در هوای سنگ تو دیوانه ام
من زهرچه غیر تو دل کنده ام
من به امید تو تنها زنده ام
#پروین_اسحاقی
یک ابر تیره ای بر شد ز دریا
خروشان ، خشمگین و بی مهابا
بخاری ناگهان گسترده گردید
فراز شهر شیراز فرح زا
درخش رعد بود و ناله ی ابر
بناگه قیرگون شد سطح بالا
فرو بارید ناگه آبشاران
که جوشید آب هر سو چشمه آسا
هجوم آورد سیل کوه پیکر
ز کوهستان به سوی دشت و صحرا
ز خشم باد و موج آب و باران
زمین دیگر نمی شد هیچ پیدا
شتابان تاخت بر هر مرز و بومی
ز هر بام و دژی می رفت بالا
چنان که از کمینگاه اژدهایی
ببلعد پیش پایش جمله اشیا
هزاران روستا را کرد نابود
که از آنان نمانده هیچ بر جا
به کام خود فرو می برد آنسان
که گنجشکی روَد در کام عنقا
چنان بیداد کرد آن سیل جوشان
که شد چون باتلاقی دشت و صحرا
هم از دشت و دمن بلعید و بِربود
هم از آبادی و مسکن ، هم اشیا
درون خویشتن جا داد آن سیل
هر آن چیزی که باقی بود آنجا
نه تنها سیل زد بر شهر شیراز
که زد بر حومه اش هم بی مهابا
به هر شهری روان گردید این سیل
در آنجا کرد بر پا شور و غوغا
لرستان هم روان شد کف به لب سیل
خروشان همچو موج تند دریا
هر آن چیزی که دید او بر سر راه
فرو بلعید در کام ، اژدر آسا
به هر کوی و خیابانی که آمد
در آن رحلِ اقامت کرد بر پا
فرو پیچید در خود خاکِ ایران
بشد نرم از نهیبش ، کوهِ خارا
خروشید و ز کُهساران روان شد
که تا مٱوا کند در دشت و صحرا
از او هر ناتوان شد ناتوان تر
توان بگرفت از جسمِ توانا
به بار آورد در کشور زیان ها
چه دشوار است جبران ضررها
ولی باشد امید ما به ملّت
که با همبستگی از پیر و برنا
به همنوعان خود یاری رساند
روژین راضی شود از کار آنها
#پروین_اسحاقی
ای آنکه مرا عزیز تر از جانی
در باغ دلم به شاخ گل می مانی
من از غم روی تو و بی مهری چرخ
دلتنگ تر از توام خودت می دانی
#پروین_اسحاقی
شبی کندوی قلبم را عسل باش
به شعرم
مطلع ناب غزل
باش
حنای عشق را رنگی نمانده ست
بیا در عاشقی ضرب المثل باش
#پروین_اسحاقی
به آسمان که سلام می دهم
از ناودان نگاهت
باران ستاره
آبشار
و رنگین کمانی از غزل
بر طاق ابروانت هلال می شود
و من
ماه پیشانی می شوم
بر ارتفاع ستاره و غزل
خواستنت
کیفر اتفاقی ست که خواهد افتاد
کیفر شعرهایی که تا هنوز
نسروده ام
در کمرکش صبحی
که با فنجانی از قهوه ی چشمت
صبحانه ی عشق
آفتابی می شود
در تعارف سینی ی دستانم
بودنم را
بر سنگ فرش ایوان خیالم
پهن می کنم
و برای گنجشکانی که آمدنت را
به حسرت نشسته اند
دانه می ریزم
می دانم
می دانم
تو
روزی خواهی آمد
و سفره ی دلت را
با من تقسیم می کنی
در من
زنی نفس می کشد
که با شب بخیری به ماه می رسد
با صبح بخیری به آفتاب
زنی
که دست هایش را
در باغچه می کارد
تا فروغ دیگری سبز شود
#پروین_اسحاقی