تایتل قالب


۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کوه» ثبت شده است

 

یک ابر تیره ای بر شد ز دریا
خروشان ، خشمگین و بی مهابا

بخاری ناگهان گسترده گردید
فراز شهر شیراز فرح زا

درخش رعد بود و ناله ی ابر
بناگه قیرگون شد سطح بالا

فرو بارید ناگه آبشاران
که جوشید آب هر سو چشمه آسا

هجوم آورد سیل کوه پیکر
ز کوهستان به سوی دشت و  صحرا

ز خشم باد و موج آب و باران
زمین دیگر نمی شد هیچ پیدا

شتابان تاخت بر هر مرز و  بومی
ز هر بام و دژی می رفت بالا

چنان که از کمینگاه اژدهایی
ببلعد پیش پایش جمله اشیا

هزاران روستا را کرد نابود
که از آنان نمانده هیچ بر جا

به کام خود فرو می برد آنسان
که گنجشکی روَد در کام عنقا

چنان بیداد کرد آن سیل جوشان
که شد چون باتلاقی دشت و صحرا

هم از دشت و دمن بلعید و بِربود
هم از آبادی و مسکن ، هم اشیا

درون خویشتن جا داد آن سیل
هر آن چیزی که باقی بود آنجا

نه تنها سیل زد بر شهر شیراز
که زد بر حومه اش هم بی مهابا

به هر شهری روان گردید این سیل
در آنجا کرد بر پا شور و غوغا

لرستان هم روان شد کف به لب سیل
خروشان همچو موج تند دریا

هر آن چیزی که دید او بر سر راه
فرو بلعید در کام ، اژدر آسا

به هر کوی و خیابانی که آمد
در آن رحلِ اقامت کرد بر پا

فرو پیچید در خود خاکِ ایران
بشد نرم از نهیبش ، کوهِ خارا

خروشید و ز کُهساران روان شد
که تا مٱوا کند در دشت و صحرا

از او هر ناتوان شد ناتوان تر
توان بگرفت از جسمِ توانا

به بار آورد در کشور زیان ها
چه دشوار است جبران ضررها

ولی باشد امید ما به ملّت
که با همبستگی از پیر و برنا

به همنوعان خود یاری رساند
روژین راضی شود از کار آنها

#پروین_اسحاقی


پروین اسحاقی ۹۹-۲-۱۷ ۰ ۰ ۷۸

پروین اسحاقی ۹۹-۲-۱۷ ۰ ۰ ۷۸


 

شعر گاهی در ظرافت رشته ی ابریشم ست
گاه مثل لایه های کوه سخت و محکم ست

شعر آواز نخستینِ فرشته بوده است
در کتاب عشق اما یادگار آدم ست

شعر شاید داستانِ عشق را ماند که هست
اولش زیبا و اما آخر آن ماتم ست

گاه داسی می شود بر روی پیشانی ی ماه
گاه روی برگ گل ها
قطره
       قطره شبنم
               ست

لحظه ای در سادگی عریان تر از آیینه ست
لحظه ای مثل معما معنی آن مبهم ست

مثل پر ، وا کردن پروانه بر آغوش گل
با زلالی های هر احساس یار و محرم ست

در بلندای سرودن شعر را باید گریست
چون خیال شعر در هر لحظه تسبیح غم ست

#پروین_اسحاقی


پروین اسحاقی ۹۹-۲-۱۶ ۰ ۰ ۹۲

پروین اسحاقی ۹۹-۲-۱۶ ۰ ۰ ۹۲


 

به کوه می اندیشم
از ارتفاع 
از کوه به عقاب/
سیمرغی بر شانه هایم آشیان دارد که قاف را نمی شناسد.


چند سال نوری
 به انتظارت بمانم
تا سایه ات بر شانه ام مماس شود؟!

می دانم
 می            دانم
تو تنها ستاره ای
که هیچگاه بر مدار من نمی چرخی

#پروین_اسحاقی


پروین اسحاقی ۹۹-۲-۱۵ ۰ ۰ ۸۲

پروین اسحاقی ۹۹-۲-۱۵ ۰ ۰ ۸۲


پروین اسحاقی

شعر ، غزل،ترانه

اشعار و سروده های
هنرمند شاعر وترانه سرا
پروین اسحاقی