در ساده گویی ام که معما نمی شوم
یک لحظه بی خیال تو حتی نمی شوم
هوش و حواس و هرچه که دارم به پیش توست
من از گناه عشق ، مبرّا نمی شوم
هرگز قسم به جان شما را نمی خورم
من در یقینِ عشقِ تو امّا نمی شوم
در زیر قاب پنجره ات ایستاده ام
من رهسپار کوچه ی شب ها نمی شوم
پس داده ام به پیش شما امتحان خویش
آن کودک کلاسِ الفبا نمی شوم
آنگونه از خیال تو دورم که سال ها
حتی به خوابِ چشمِ تو پیدا نمی شوم
خاتون شعر ،
مطلعِ کتمان من تویی
دیگر ردیف آیه ی حاشا نمی شوم
بر ارتفاع سایه ی ایهام گم شدم
در واژه های شعر تو معنا نمی شوم
لیلاج من تویی و حریفِ قمارِ عشق
در گیر و دارِ بازیِ فردا نمی شوم
فنجان فال چشم تو را سرکشیده ام
چشم انتظار فرصت دنیا نمی شوم
#پروین_اسحاقی
نظرات (۰)