.
یوسفی گم گشته در تنهایی پیراهنم
من ولی بر جانب دیگر نظر می افکنم
من زلیخایم که در پس کوچه های مصر عشق
سوی چشمی هم نمانده از برای دیدنم
آه لیلاجی که با دل نرد بازی می کنی
در قمار عشق تنها پاکباز تو منم
سهمی از میراث عشق تو نصیب من نشد
باز دارم آب می کوبم درون هاونم
صورتم در آینه با چهره ام بیگانه است
سنگ می خواهم که تا آیینه ام را بشکنم
آبرویم در هوای آرزو از دست رفت
سنگ حسرت بر جناغ سینه ی خود می زنم
پشت پا بر قول و بر سوگند های خود زدی
هم چنان نفرین من بر عهدِ با تو بستنم
لحظه لحظه در نفس هایم تو جاری می شوی
مرگ تدریجی ست اما بی تو حتی بودنم
#پروین_اسحاقی
نظرات (۰)