بیا در عاشقی ها پرپرم کن
به متن شعرهایت باورم کن
میان شعله های آتش عشق
بسوزان در خود و خاکسترم کن
#پروین_اسحاقی
بیا در عاشقی ها پرپرم کن
به متن شعرهایت باورم کن
میان شعله های آتش عشق
بسوزان در خود و خاکسترم کن
#پروین_اسحاقی
نه قابل عفویم نه لایق به گذشتیم
با این عمل زشت کجا اهل بهشتیم
تا در بر آیینه ی وجدان همه زشتیم
(خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم
دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم)
ما جامه ی تلبیس و ریا را ندریدیم
جز در پی جمع زر و زیور ندویدیم
احکام خدا را ز دل و جان نشنیدیم
(بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم)
این نفس دنی کی ز در صلح در آید
هر روز به عصیان من و تو بفزاید
از او بجز از مکر و فتن کار نیاید
(ما کشته ی نفسیم بس آوخ که بر آید
از ما به قیامت که چرا نفس نکشتیم)
از بهر کس این زال فلک پشم نرشته است
بهر من و تو خط امانی ننوشته است
شوئی نگرفته است که آن شوی نکُشته است
(دنیا که در او مرد خدا گِل نسرشته است
نامرد که ماییم چرا دل بسرشتیم)
مرغان چمن بین همه با صدق و ارادت
دارند به لب ذکر انالحق ز سعادت
ما در پی کین و حسد و بخل و شقاوت
(ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت
ما مور میان بسته دوان در در و دشتیم)
ای وا اسف این عمر گرانمایه سر آمد
هر روز به غفلت شد و روز دگر آمد
شب صبح شد و صبح شب و شب سحر آمد
(پیری و جوانی چو شب و روز بر آمد
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم)
طفلی بسپردند بر دایه که بگذشت
آن پیر مه و سال به پیرایه که بگذشت
ما را چه ستم گشت ز همسایه که بگذشت
(افسوس از این عمر گرانمایه که بگذشت
ما از سر تقصیر و خطا در نگذشتیم)
منعم به سر خوان نعم سرخوش و پیروز
درویش قرین با الم و ناله ی جانسوز
دلسوز به حال فقرا نیست کس امروز
(ما را عجب ار پشت و پناهی بود آن روز
کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم)
شد ثبت ز ما نامه ی عصیان به علامت
جز حسرت و افسوس نداریم و ندامت
از خویش و ز بیگانه شنیدیم ملامت
(گر خواجه شفاعت نکند روز قیامت
شاید که ز مشاطه برنجیم که زشتیم)
گردد چو روژین از پی امیال بزرگان
باشد همه دم ناظر احوال بزرگان
چون دانه ای افتاده ز غربال بزرگان
(سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان
یک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتیم)
#پروین_اسحاقی
دیشب دوباره قصد سفر داشت یار من
با سرگرانی آمد و رفت از کنار من
با رفتنش شرر زده بر جان من که هست
تنها قرار بخشِ دلِ بی قرار من
با سنگ غم شکست دلم را و لحظه ای
نومید از او نشد دلِ امیدوار من
بیتابِ دیدنش شده ام شاید از سفر
باز آید و به سر برسد انتظار من
لبخند میزند به پریشانیم رقیب
بیهوده نیست گریه ی بی اختیار من
چشمی به هم زدیم و جوانی ز دست رفت
پروین چه زود گشت خزان ، نو بهار من
#پروین_اسحاقی
میروی اما دلم را میبری همراه خویش
من درین شهرم بیادت غرق اشک و آه خویش
من به یک دیدار تو از دور خوش بودم ولی
میکنی محرومم از دیدار روی ماه خویش
#پروین_اسحاقی
میتوان مست شد از چشم تو بی جام شراب
دل سودا زده را کرد رها از تب و تاب
میشود در شب مهتابی و در ساحل رود
عکس زیبای تو را دید در آیینه ی آب
تو که تابنده چو خورشید جهان آرایی
یکدم از من که پریشان توام روی متاب
تو که از حال دلم بی خبری در دل شب
چشم من چشمه ی اشک است چه بیدار و چه خواب
مهربان باش به *پروین* و وفاداری کن
که به عهد تو وفا کرده ام از عهد شباب
#پروین_اسحاقی
ساعت 17/20 دقیقه روز شنبه دوازدهم بهمن ماه 98
مستم زمی نگاهت ایدوست
جانم شده جلوه گاهت ایدوست
بزمم شده بود بزم مهتاب
ازتابش روی ماهت ایدوست
تورفتی ومانده است بیدار
چشمم همه شب به راهت ایدوست
از یاد مبر مرا که شادم
بادیدن گاه گاهت ایدوست
باز آ که تو بهترین پناهی
برعاشق بی پناهت ایدوست
#پروین_اسحاقی
ای تیر هر نگاهت جان مرا نشانه
ای بر لب تو جاری زیباترین ترانه
هر جمله لطیفت شیواترین غزلها
هر خنده ظریفت پرشور و شاعرانه
با اینکه سنگ جورت بال مرا شکسته
مرغ دلم گرفته بر بامت آشیانه
در اوج بیوفایی با ناز و دلربایی
هر روز دل شکستی از من به یک بهانه
اینقدر سرگرانی با من مکن که هر شب
از دل به جای آهم آتش کشد زبانه
تا چند بسته ای دل بر مهر بیوفایان؟
(پروین) محبتی کو دیگر درین زمانه
#پروین_اسحاقی
با اینکه تو را با من دلداده وفا
نیست
در باغ مرا بی صنم و یار صفا
نیست
آزرده ام از آنهمه پیمان شکنی ها
زیرا که مرا مهر و وفا هست و تو را
نیست
#پروین_اسحاقی
زن مپندار که او اسوه ای از مهر و وفاست
فاطمه ، آن که تجلی گه انوار خداست
آنکه در قدر و شرف بعدِ نبی است و علی
آنکه وارسته ز دنیاست ، بتول عذراست
مادر دهر نزائید و نزاید به جهان
طاقِ بی جُفت همان ، فاطمه ی خیرِ نساست
آنکه جبریلِ امین ، خادم دربار وی است
مات اندر شرف و عزتش عقلِ عقلاست
دل ز اغیار تهی کن که شود خانه ی یار
که تو را سدّ رهِ دوست ، همان شرک و ریاست
٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭
مهر او گر به دلت هست چو پروین خوش باش
که برای تو فقط ، هدیه همین مدح و ثناست
#پروین_اسحاقی
خواست کز شاخه حضرت حوا
سیب چیند ز بوستان خدا
چید سیبی و برگرفت به دست
به دهان برد و چشمها را بست
لیک چون سوی لعل نوشش بُرد
عطر آن سیب عقل و هوشش برد
مرغ خاطر شدش جنان پرواز
یادش آمد ز همدمِ دمساز
داغِ بی بهرِگی ، دهان بستش
همچنان ، سیب ماند در دستش
برگرفت و دوان دوان آوَرد
سیب را پیشکِش به "آدم" کرد
هر دو از دیدن جمال حبیب
مست گشتند و شد فرامُش سیب
"آدم" از شوق ، دست پیش گرفت
در کنارش چو جانِ خویش ، گرفت
لبِ حوا به زیرِدندان شد
لب به دندان گزید و خندان شد
شده حوا ز شرم گلگونْ چهر
آدمش در بغل گرفته به مهر
خون دویدش به چهر و گلگون شد
سیب اگر سرخ شد از این خون شد
شد مقابل به ماه ، روی حبیب
شده حایل دراین مقابله سیب
سیب ، روی نگار پوشیده
پیشتر سیب ، لعل بوسیده
سیب ، بینِ دو لب ، چه چاره کنند؟
صبر ، کو؟ تا فقط نظاره کنند؟
لشکر عشق ترکتازی کرد
دوستان را به جنگ راضی کرد
جنگ برخاست درعیان و ضمیر
اولین دورِ جنگِ عالمگیر !
خانه دیگر خراب خانه شده !!!
سیب یک جنگ را بهانه شده !
شوق بر صبر ، چیره گشت و حبیب
خواست بردارد از مقابل سیب
هردو یکدل به دل ، نهیب زدند
هردو دندان به لعلِ سیب زدند
رفت و رفت از میانه بیمِ هلاک
لعل ، با لعل ، جفت گشت ، چه باک
زجهان رَسته ، چشمها بسته
هردو با طعمِ سیب ، دل بسته
هر دو پابندِ سرنوشت شدند
بی خبر رانده از بهشت شدند
چشمِ" آدم '" دراین میان شد باز
دید بسته است دیدهُ دمساز
چشم خود نیز بست و هیچ نگفت
آری آن دم ، به هیچ ،باید گفت!
پشتِ پا زد به مُلکِ دانایی
آه ، از سیبِ سُرخِ حوایی !
ای خوش آن لب ،که بسته با لبِ دوست
این همان رازِسربه مُهر ِمگوست" !
اولین بوسهُ جهان این شد
بوسه ، با طعمِ سیب، شیرین شد
#پروین_اسحاقی