تضمین از شعر فرخی یزدی
زیر چشمی نگه از پشتِ نقابش کردم
دیدم آن حسنِ خداداد و خطابش کردم
آگه از فرقتِ بی حد و حسابش کردم
(شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم)
بلبلانی به گلستانِ جهان بود مرا
از نواشان غمِ ایام ، عیان بود مرا
کِی دگر از غمشان تاب و توان بود مرا
(دیدی آن ترکِ خطا دشمنِ جان بود مرا
گر چه عمری به خطا دوست خطابش کردم)
گویمت نکته ای ای دوست ز افسانه ی چشم
آنکه بنمود تصاحب ز ازل ، لانه ی چشم
آشنا در برِ ما بود ، نه بیگانه ی چشم
(منزلِ مردمِ بیگانه چه شد خانه ی چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم)
داد پروانه پیامی شبی اندر برِ جمع
که رسانید پیامم به برِ شمع به سمع؟
ریزد از دیده ی خونبارِ من دلشده دَمع
(شرحِ داغِ دلِ پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم)
ما ندیدیم در این دهر کسی را دلشاد
جز غم و درد و محن هیچ نداریم به یاد
در رهِ عشق ، ببین عاشقِ بیدل ، جان داد
(غرقِ خون بود و نمی مُرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شیرین و به خوابش کردم)
خسته از زندگیِ سخت نمیگردد مرد
زر چو در کیسه ندارد رُخ او باشد زرد
با غم و درد و محن گو که چه می باید کرد
(دل که خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جورِ تو کبابش کردم)
گر چه رفتارِ فلک بوده به ما گاهی قهر
یا که خورشید همیشه ندهد ما را بهر
می رسد مرکب " پروین " به سراپرده شهر
(فرخی درد مکش ، ناله مکن ، گوید دهر
هر ستمگر که ستم کرد عذابش کردم)
#پروین_اسحاقی