عجب حال وهوایى دارداین صبح
چه باغ دلگشایى دارد این صبح
نسیم و رقص وباران و ترانه
کنار تو صفایى دارد این صبح
#پروین_اسحاقی
عجب حال وهوایى دارداین صبح
چه باغ دلگشایى دارد این صبح
نسیم و رقص وباران و ترانه
کنار تو صفایى دارد این صبح
#پروین_اسحاقی
در گوشِ درد هایم
به گوش نمیرسد
صدای باران اشکهایت
فقط
این منم
ایستاده در بزرگ راهی
پر از خاطرات
ویک چراغ قرمز
بدون احساس
ایستاده ام
به تماشای
چراغ سبز چشمانت
اما
تنها درگوشم
زجر میکشد
سکوت
و آه گوشه ی دلم
مزه مزه می کند
درد را
#پروین اسحاقی
به آسمان که سلام می دهم
از ناودان نگاهت
باران ستاره
آبشار
و رنگین کمانی از غزل
بر طاق ابروانت هلال می شود
و من
ماه پیشانی می شوم
بر ارتفاع ستاره و غزل
خواستنت
کیفر اتفاقی ست که خواهد افتاد
کیفر شعرهایی که تا هنوز
نسروده ام
در کمرکش صبحی
که با فنجانی از قهوه ی چشمت
صبحانه ی عشق
آفتابی می شود
در تعارف سینی ی دستانم
بودنم را
بر سنگ فرش ایوان خیالم
پهن می کنم
و برای گنجشکانی که آمدنت را
به حسرت نشسته اند
دانه می ریزم
می دانم
می دانم
تو
روزی خواهی آمد
و سفره ی دلت را
با من تقسیم می کنی
در من
زنی نفس می کشد
که با شب بخیری به ماه می رسد
با صبح بخیری به آفتاب
زنی
که دست هایش را
در باغچه می کارد
تا فروغ دیگری سبز شود
#پروین_اسحاقی
ساحل و دریای رویان ...آی می چسبد نگو
در هوای خیس باران ... آی میچسبد نگو
اتفاق تازه ای رخ می دهد با لمس تو
در درون من کماکان...آی می چسبد نگو ...
گرمی آغوش تو با آن همه ناز و نفس
در دل برف زمستان...آی می چسبد نگو ...
بوسه های گاه و بیگاه من از لب های تو ...
بوسه بازی فراوان ... آی می چسبد نگو ...
من فریبت می دهم با شیطنت های غزل
دلفریبی های شیطان ... آی می چسبد نگو
زیر باران راه رفتن ، دست در دستان تو
در کنار ساحل ای جان ، آی می چسبد نگو
ساحل زیبای بارانی و بازی های ما
در میان بغض طوفان...آی می چسبد نگو ...
من غزل پرداز چشمان سیاهت باشم و
صورت ماه تو خندان...آی می چسبد نگو...
در میان موج دریا و من و کولاک عشق
لمس احساس تو عریان ... آی می چسبد نگو
#پروین_اسحاقی
رقص اشک چکیده را مانم
سر به دامان کشیده را مانم
در شب و باد و ریزش باران
کاغذ آب دیده را مانم
قامتم ضربه از تبر خورده ست
قد سرو خمیده را مانم
زخم خورده ز تیغ بهتانم
چون گریبان دریده را مانم
مثل تنهایی قناریها
از قفس نا پریده را مانم
کس نپرسیده شکوه ام از چیست
قصه ی ناشنیده را مانم
کیستم چیستم نمی دانم
حس در خود خزیده را مانم
از بلندای شب گذر کردم
صبح از ره رسیده را مانم
#پروین_اسحاقی