دیدم بسحرگاهان ، یک روی دلارایی
رخساره ی ماهیّ و گیسوی سمن سایی
هنگام سخن گفتن می ریخت گهر از لب
بس خوش قد و بالا و چون سرو دلارایی
در رقص چو پروانه ، وز نور چنان شمعی
در بزم چنان یوسف ، درخواب چو رویایی
با مطرب خوش الحان همگام و هم آوایی
هنگام سماع شب ، افسانه و غوغایی
من عهد چنین بستم هنگام سحر گاهان
کز کوی چنین دلبر ، هرگز نروم جایی
از طعنه ی بد گویان ، هرگز نهراسم من
هیهات گَرَم باشد عشق و غم رسوایی
من تاب نمی آرم ، تاب سر زلفش را
با این دل شیدا و با این سر سودایی
هر شب بسر کویش می گریم و می نالم
هر دم بسرم عشق و هر لحظه تمنّایی
دیگر نشود ممکن این مادر گیتی را
تا چون تو بیاراید ، فرزند به زیبایی
#پروین_اسحاقی parvin58.blog.ir
نظرات (۰)